دسته بندی | علوم اجتماعی |
بازدید ها | 9 |
فرمت فایل | doc |
حجم فایل | 47 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 14 |
علم اجتماعی "جریان غالب"[2] یا “وفاق ارتدوکس”[3] دارای سه ویژگی اساسی است. این نگرش ها، در حوزة جامعه شناسی، در دوره بعد از جنگ برجسته شده اند، اما به نظر می رسد که آنها در طیف وسیعی از دیگر علوم اجتماعی نیز استمرار داشته اند.
اولین ویژگی، طبیعت گرایی[4] است، به این معنی که علوم اجتماعی باید از علوم طبیعی الگوبرداری کنند، و چارچوب منطقی علم اجتماعی مسائلی همانند مسائل علم طبیعی را بیان می کند. من اصطلاح “طبیعت گرایی” را به “اثبات گرایی”[5] ترجیح می دهم، هر چند که هر دو به یک معنا هستند.
دومین وجه الگوی ارتدوکس این ایده است که فعالیت انسانی باید بر حسب برخی از انواع مفهوم علیت اجتماعی[6] تبیین گردد. یعنی هر چند که ما، به مثابه عاملان انسانی، ممکن است مقدار زیادی در مورد آنچه که انجام می دهیم و اینکه چرا آنگونه انجام می دهیم، بدانیم، اما دانشمندان اجتماعی قادر به نشان دادن این مطلب هستند که ما، در واقع، به وسیله علل چیزی که نسبت به آن ناآگاه هستیم، به حرکت درآورده می شویم. نقش علوم اجتماعی فاش کردن اشکالی از علیت اجتماعی است که کنشگران از آنها بی خبرند.
سومین عنصر مرتبط با الگو (که در این بحث مطلب زیادی در مورد آن بیان نمی کنم) کارکردگرایی[7] است. هر چند که عموماً گفته شده که علوم اجتماعی باید همانند علوم طبیعی باشند، اما اکثر افراد این را پذیرفته اند که علوم اجتماعی نمی توانند شباهت زیادی به فیزیک کلاسیک داشته باشند، چرا که دانشمندان اجتماعی با سیستم ها در ارتباط هستند؛ و سیستم ها، در مقایسه با پدیده هایی که فیزیک دانان با آن مواجه اند، شبیه کلیت های زیست شناختی هستند. بسیاری از جامعه شناسان بر این گمان هستند که تئوری های سیستم ها، که ظاهراً از زیست شناسی و تا حدی نیز از سیبرنتیک الگوبرداری شده اند، برای تحلیل جامعه شناختی اهمیت زیادی دارند.
امروزه وفاق ارتدوکس دیگر یک وفاق نیست. وفاق ارتدوکس که برای اشاره به موقعیت اکثریت در علم اجتماعی به کار برده شده بود، حالا دیگر تبدیل به یک اقلیت شده است (در حوزه تئوری اجتماعی به طور قطع، و در پژوهش اجتماعی تجربی شاید). کسانی که الان از چنین دیدگاهی دفاع می کنند، در میان طیف وسیعی از چشم اندازها فقط یک اقلیت به شمار می روند. و به جای آن، کثیری از چشم اندازهای تئوریک- مثل روش شناسی مردم نگارانه، اشکال مختلف کنش متقابل نمادین، و وبری های نوین، پدیدارشناسی، ساختارگرایی، هرمنوتیک، و تئوری انتقادی- قرار گرفته اند و به نظر می رسد که این لیست، تقریباً پایانی ندارد.
این وضعیت اظطراب آور است. ما دیگر دقیقاً نمی دانیم که در ارتباط با چنین تنوعی از چشم اندازها در کجا مستقر شویم. من به جای “پارادایم” از “چشم انداز” یا “سنتها” استفاده می کنم، چون زمانی که کوهن[8] تئوری پارادایم را در فلسفه علم ارائه کرد، از این اصطلاح به منظور ارجاع به علوم طبیعی استفاده نمود. فلسفه کوهن و تعریف وی از اصطلاح “پارادایم”، واقعاً خارج از چنین کانونی رشد کرد. او عدم توافق زیادی را در بین دانشمندان اجتماعی، متفاوت از آنچه که در علم طبیعی وجود دارد، مشاهده کرد، و این در حالی بود که چشم اندازهای هم رتبه بر هسته تخصصی زمینه های علمی تسلط داشتند.
دو عکس العمل نسبت به این وضعیت وجود داشت. یکی استقبال از آن بود. به این صورت که، اگر تکثر چشم اندازهای تئوریک وجود دارد، پس امری پسندیده و خوب است. تکثر تئوری ها بسیار مطلوبتر از دگماتیسمی است که از تسلط یک سنت تئوریک خاص به وجود آمده باشد. این نوع عکس العمل را حتی در بین بعضی از مدافعین دوآتشه وفاق ارتدوکس نیز می توان یافت.
روبرت کی. مرتون[9] یکی از شخصیت های مهمی بود که تلاش کرد تا نوعی قاعده مندسازی[10] از وفاق ارتدوکس را - که وی (قبل از کوهن) پارادایم جامعه شناسی نامیده بود- تولید کند. در حقیقت او اولین نویسنده ای بود که از اصطلاح “پارادایم” در معنای اخیرش استفاده کرد. نگرش های بعدی مرتون اساساً متفاوت هستند. آلبیت[11] تا حدودی با بی میلی، چشم اندازهای رقیب زیادی را در جامعه شناسی تشخیص داد، و آن را به طور قطع مطلوب تلقی کرد. دیگرانی هم با میل و رغبت از تکثرگرایی استقبال کردند، برای تصدیق امر، مثالی از کار فییرابند[12] در فلسفه علم آورده می شود. طبق نظر فییرابند، در علم هم باید به جای نظم واحد چشم اندازها، تکثر حاکم باشد.
عکس العمل بعدی- عکس العمل منفی- غالباً از کارهایی که در حوزه های تجربی علوم اجتماعی انجام گرفته، ناشی می شود؛ و انعکاس تکبر، بی علاقگی، یا “من گفته بودم ها!”[13] است. نگرش “من گفته بودم ها!” یکی از نگرش هایی است که چنین منطقی را دنبال می کند: “من یک پژوهشگر تجربی هستم، و می بینم که تئوری های اجتماعی نمی توانند با یکدیگر توافق داشته باشند؛ آنها حتی نمی توانند در مورد تعریف زمینه[14] علم اجتماعی به تفاهم برسند. این امر، عدم ارتباط تئوری اجتماعی با تحلیل تجربی را تأیید می کند. من می توانم به کار تجربی ام ادامه دهم و بگذارم تئوری پردازان بر سر چشم اندازهای متباین شان مشاجره کنند”. بنابراین، عکس العمل دوم، کسانی را تأیید می کند که در کار تجربی درگیر هستند و در واقع، بحث های تئوریک ربطی به آنها ندارد.
با این وجود، هیچ کدام از این وضعیت ها، به طور قطعی، نمی توانند تأیید شوند. اولی ناقص است، چون امکان وجود معیار عقلانی را برای ارزیابی تئوری ها رد می کند. و من باور نمی کنم که چنین باشد. برخی از تئوری ها بهتر از بقیه و بعضی از چشم اندازها سودمندتر از بقیه هستند.
نگرش دوم قابل تردید است چون به راحتی می توان گفت که بحث های تئوریک با پژوهش تجربی متفاوت هستند. آنچه سی. رایت میلز[15] “تجربه گرایی ساده انگارانه”[16] نامیده، منجر به کار انباشته نشده فاقد اندیشه گردیده است. بهترین نوع پژوهش اجتماعی، پژوهشی است که حاوی اطلاعات تئوریک باشد. استقلال نسبی تئوری و پژوهش وجود دارد؛ اما این دو نمی توانند یکی شوند. با این حال همه پژوهشگران تجربی باید نسبت به بحث های تئوریک حساسیت داشته باشند، و همین طور تئوریپردازان نیز باید به مسایل پژوهش تجربی حساس باشند.